برای اونایی که نخوندند دوباره گذاشتم.
رفته بودم دکتر زنان
من مجردم بیست و پنج سالمه
شمارم 28 بود جفتیم یه زنی بود شمارش 32 یه زن دیگه هم اون سمت نشسته بود که نمیدونستم شمارش چنده.یه نف ر هم داخل بود .زنی که جفتم بود گفت بلند شو هر وقت از اتاق اومدند بیرون تو برو داخل که من هم بعد تو برم داخل.
وقتی یه نفر از اتاق بیرون اومد خواستم برم داخل که اون زنه که گفتم شمارش رو نمیدونستم گفت نوبت منه و رفت داخل.
یکدفعه اون زنه بلند شد با لحن تند گفت چرا نرفتی داخل و فلان و بهمان حالا که اومد بیرون من میرم داخل تا تو یاد بگیری!!!
اون لحظه مسیول اونجا هم اومد زنه بهش گفت من کارم زیاد طول نمیکشه زود میام زنه هم بهش گفت باشه تو بعدش برو.
من هم سیب زمینی بودم اونجا شمارش سی و دوبود ولی بعدش جلوتر من رفت هزار تا حرف هم بارم کرد.
من نمیخام احمق نشون بدم اما انقدر ساکت و اروم نشون میدم همه جلوم ببخشید دم درمیارند.میگم از دفعه بعد درست میشم اما نمیشم.
خیلی بیشعور بود همش میگفت از ساعت پنج اومدم خسته شدم و فلان خب همه ساعت پنج اومده بودیم.
خواستم دردودل کنم