یه بار ده دوازده ساله بودم یه مهمان برامون اومد، یه مرد غریبه ای بود که مسافر بود بابام تو خیابون آشنا شده بود باهاش واسه ناهار اوردش خونه
کلا بابام یه اخلاقی داره بیخبر یهو مهمان با خودش می آورد، البته الان خیلی کمتر شده
بعد ما هم برا خونه هامون تازه پرده نصب کرده بودیم
وقتی این آقا ناهارش رو خورد، منم در یک اقدام سریع برا اینکه پز پرده هامون رو بدم، شروع کردم به کشیدن پرده ها، این آقا دید وسط ظهر داریم خونه رو تاریک میکنیم، احساس خطر کرد، فقط یه لحظه دیدم سریع پا شد خداحافظی کرد بره، هر چی بابام گفت پس چایی نخوردین، گفت نه دیگه من برم
بعد رفتنش کلی مامان بابام دعوام کردن، توضیح دادن که بیچاره رو ترسوندی، فکر کرد میخوایم بلا ملایی سرش بیاریم
این پز اون موقع رو هیچ وقت یادم نمیره😄😄😄😃😃😀😀
یادش بخیر، ما دهه شصتی ها هم چه خاطراتی داریم 😍😍🤩🤩