یبارم دوستم گفت بیا بریم بیرون گفتم خانوادم اجازه نمیدن
ار اون به بعد دیگه پز دادنا شروع شد
یبار کلی دختر جمع شده بودیم حرف می زدیم بعد گفت دخترا جمع شین فردا بریم بگردیم میدونست من نمیتونم بیام از قصد پیش همه بهم گفت توهم بیا هی هم اصرار می کرد اخرش کشیدمش کنار بهش گفتم بنظرت من میتونم بیام؟بعد خودشو زد به اون راه که وای یادم نبود درجالی که هزاربار بهش گفته بودم،چند وقت بعدشم بهم پیام داد هنوز بیرون نمیری؟چطور حوصلت توخونه سرنمیره؟من هرروز باید برم!هی من حرفو عوض می کردم باز اون ادامه می داد اخرش گفتم چیکار کنم خب مگه دست خودمه تمومش کن دیگه اه
فقط پزبیرون رفتن نشنیده بودین که اونم از من بشنوین،دیگه شدم سلطان پز دیده ها