نگام کرد گف تو کلا چی میخوای بدونی،سوالت چیه ازش
بهش گفتم چرا باید الان بگم....نگاه معناداری بهم کرد...بهش گفتم اوکی مناعنقاد دارم حقیقت همیشه به ادم می رسه از یه جایی...من میخوام بدونم ارتباط عاطفی این خانم با تو کی تموم سده...
گفت تو فکر کن امروز تموم شده، اخه برای تو چه فرقی می کنه بهش گفتم اگه اپروز تموم شده پس رابطه ما رابطه غلطیه...
نشستیم تو ماشین و رفتیم سمت خونه..نزدیکای خونه از فشار این اتفاقا زل زده بودم ب رو به رو..بهم نگاه می کرد و دستمو گرفته بود
گفت دیدی چی شد و به کجا رسیدیم...
همین کافی بود تا بزنم زیر گریه...بهشگفتم اره تو کردی نمی دونی با من و رندگیم چه کردی...هیچ میدونی برام چی بودی؟؟
شکوه زندگیم بودی...با شکوووووه ترین بودی برام...نمی دونی چیکار کردی با من..اسسطوره دنیامو ازم گرفتی...فکر می کردم تو اون مردی هستی که هیچ وقت کنارت اسیب نمیبینم...ببین با من چه کردی...
نگام کردگفت من همیشه باشگوهم،برو از اشناهات ک ی بار دیدنم بپرس و ببین این دیدو دارن یا نه...وسط گریه خندم گرفت و گفتم چقدر خودشیفته ای...اشکمو پاک کرد گفت من ردزیک تو رو دیدم و انتخاب کردم یه دختر محکم بودی، چمان با دستات حرف میزدی که من میگفتم وای این دختره با دستاش نیاد منو بزنه منم ک دوسش دارمو نمیتونم کاریکنم....
بهش گفتم اخه بس تو گریه کردی منم دیگه اینطوری شدم..احساساتم همچین متحول شدن...
راه افتاد یه چرخ زدیم دیتشو گذاشت دور شونم،نگام کرد منو چسبوند به سینش...سرمو بوسید...گفت نکن دیگه گریه...اروم باش...اومدم ببینمت دلم باز شه...باز ببین چی شد...
با همون اشکا منو رسوند خونه..ـ
خسته و گیج فقط خودمو انداختم رو مبل و خوابم گرفت...