نصفشب بود ک بیدار شدم...به مامانم ریز قضایا رو نمیگفتم که حساس نشه..با بابامم ک رابطم نزدیک نبود و زیاد نمی دیدمش کلا...به جز اینها یکی از اشناها در جریان بود اونم با هزار تا تاکید برا راز داری..ازم پرسیده بود چیکار کردی و من خلاصه بهش گفته بودمـ..
پیام داد که این اقا اصلا به نظر صادق نمیاد، اینم از الان که داره اینطوری برخورد میکنه و واقعا همه حرفایی ک میزد راجع به اثبات هیچه...و تو واقعا نمی دونم میخوای چیکار کنی اما ببین این انگار هیج کارینمیخواد کنه...
انگار سرکارت گذاسته...
مغزم شلوغ بود...سلوغ تر شد...باز خوابیدم...پنج صبح بیدار سدم...نامزدم بیدار بود..بهم پیام داده بود...باهاش حال و احوال کردم.. بهش گفتم کسلم ووحالم خوب نیست...گفتم بهش که حس میکنم تلاشی نمی کنی...گفت اگه اجازه بدی باز با این خانم گفتگو کنم ک راضیش کنم..بهش گفتم نمی دونم من واقعا حالم خوب نیست هر طوری میدونی کمک کن...
گفت تو یه تبر دستت گرفتی داری درخت عشقمونو میکنی...
بهش گفتم نه اینطکر نیست من میخوام با خیال راحت کنارت بمونم