ما4شنبه رفتیم باغ خاله های شوهرمم بودن انقدر خوش گذشت خاله هاش همش میرقصیدن بچه هاش اومدن مافیا بازی کردیم... ولی تو خانواده شوهرم اصلا به ادم خوش نمیگذره... منم مجبوری میرم بخاطر شوهرم البته فقط میره علف هرز جمع میکنه همین ولی میگم نبرمش ناراحت میشه... پارسال هرهفته مادوتایی میرفتیم... باغشون نه دسشویی داره نه شیر اب داره...نه برق داره...
ی گوشه میشینیم تشنه باشیم باید تحمل کنیم دستمونو نمیتونیم بشوریم مگه تو اب استخر... لیوان چایی ک میارن دهنیه من برا خودم و شوهرم میارم باز همونو پشت بند ما برمیدارن خودشون توش چایی میخورن... شب ک میشه برق نیست با چراغ قوه گوشی میشینیم...اکثرا ما باید ی چندتا رو برسونیم خونه هی میگیم ساعت 10 جریمه میشیم ولی اینا شل شل جمع میکنن... من از تاریکی باغ و روستا وحشت میکنم...تازه دیشب کلید برادر شوهرم گم شده بود گوشی منو هم شوهرم گرفت رفت دور بزنه بگرده من نیم ساعت تو تاریکی مطلق بودم... خواهر شوهرم برام قیافه میگیره... اون یکی خواهر شوهرمم سرش گرم کاراشه... کنار شوهرمم میرم میگم حوصلم سررفته میگه کنارمن بمون ولی دریغ از یک کلمه حرف... من که خیلی حرصم میگیره از پلشتی و از شوهرم که باز تو همون دهنی ها چیزی میخوره سر سفره با قاشق خودشون تو سطل نمک میزنن من مجبورم بی نمک بخورم... اصلا روانی کننده ست...
چیکار کنم خودمو به مریضی بزنم دیگه نرم؟