
«منصور عصار ساوجی» می گوید:
وقتی در تهران بودم و مرا ميرزاوالده سخت بيمار بود و ضعف پيری بر وی غالب گشته، چنان كه از هوش بخواست شدن.
او را به نزد طبيب بردم. منشی بر صندلی استوار نشسته بود و بيماران در مقابلش صف زده و سكوت كرده.
گفت: كيستی و به چه كار می آيی؟ و تو را چه كسی بدين جای رهنمون گشته و شغل تو چيست؟ و از اين گونه بسيار پرسيد. چندان كه مرا، شك پديد آمد كه مگر در آن جهانم و نامه من می خواندند.
گفتم:
منصور ساوجیام و در ساوج (بلاغ؟) به عصاری مشغول و مرا ميرزا والده... الخ.
گفت: بی نوبت راه ندهم، كه تعيين وقت بايد كردن و روز ديگر آمدن. روز ديگر آمدم.
گفت: طبيب در سفر است. اگر خواهی تجديد نوبت كنم و تجديد نوبت كرد به سه ماه ديگر و چون دو ماه بگذشت، ميرزا والده فرمان يافت. پس به مطب شدم.
گفت: ای منصور زود آمدهای كه نوبت، يك ماه ديگر است.
ماجرا بگفتم و گواهی فوت بخواستم.
گفت: نوبت را رعايت بايد كردن.
بادی سرد از جگر بر كشيدم و قال راه بينداختم، طبيب بشنيد و نزد من آمد و مرا بنواخت و نرمخويی كرد و دلجويی فرمود و گواهی ممهور نوشت كه: «والده منصور از دست بشد.» و پيش نهاد؛ و ويزيت بستد و منشی را گفت:
منصوری اين چنين را خارج از نوبت بايد پذيرفتن.
من سپاس آن حكيم بگفتم كه اگر آن مسيحا دم نبودی و آن گواهی ممهور ننوشتی و بی منت، چه مايه مصيبت بر من روی می كرد و من كار ميرزا والده چگونه می توانستم به انجام رسانيدن؟!