
بينوايی دست بر آسمان برداشته بود و طلب زر ناب ميكرد. عارفی بر وی بگذشت.
گفت: ای بينوا! زر ناب از آسمان نيايد.
گفت: چگونه است كه اسكناس آيد؟
گفت: مرا سراغ ده از آن اسكناس.
گفت: نبينی كه ابر بر آسمان فراز آيد و بر كوه ببارد و رود جاری شود و بر بن زمين فرو رود. آنگاه، سازمان آب، آن آب در پس سد محبوس دارد و از بن زمين به درآورد و در لوله كند و بفروشد و اسكناس بستاند و هر ساعت بر قيمت آن مزيد كند.
عارف گفت: غلط كردم، زر از آسمان ببارد! آنگاه در نزد بينوا بنشست و دست بر آسمان فراز كرد.