از شوهرم خيلي دلسرد شدم
همو خيلي خيلي دوس داريم ولي أزنظر فرهنگي دو قطب متفاوتيم افسردگي گرفتم حالم خيلي بد شد
لباس پوشيدم اريش كردم رفتم بيرون دور زدم رفتن بازار تنهايي رفتم كافي شاپ باز چرخيدم
ي كنابخونه خيلي خيلي بزرگي تو اين شهر هست انتشاراتي هم هست صاحب اون كتابخونه ي زماني عاشقم بود رقيب عشقي همسرم بود و همسرم خبر داره
رفتم تو اون كنابخوته ك كتاب بخرم ديدمش اومد سلام اخوالپرسي كرد و نزديك يكساعت باهام حرف زديم قهوه أورد
چقدر از كتابا حرف زديم و نوبسنده ها
فقط ميدونم بزرگترين اشتباه زندگيم رد كردن ايشون بود دنياي من اون بيشتر بهم ميخورد تا همسرم