صبح که بیدار میشه، میگه حالا چند ساعت دیگه مونده بابا برگرده، تا غروب هزاربار می پرسه، اون روز هم می گفت دعا کردم بابا رو اخراج کنن همش پیشم بمونه حالا شب که باباش میاد در حال بازی ان تا موقع خواب، من براش کتاب میخونم، شعر باهاش کار میکنم، بازی های فکری انجام میدم ولی خوب چون پسره بازی های هیجانی دوست داره که من از پسشون برنمیام