پدرم گفت قبوله به نامش میزنیم ..امامادرم گفت اصلا من بازم بچه دارم چراهمروبدم پویا...مثل بقیه دخترها مهریه داشته باشه چرازمین به نامش کنیم خلاصش اینجوری شدکه فریبارو بعداز دوهفته عقد پسرعموش کردن .کم کم اخلاقهای داداشم عوض شد پسری که شادبود همیشه لبش پرازخنده تبدیل شدبه یک ادم عصبی ....بعدها فهمیدم بااینکه فریبا نامزد داشته بود .داداشم میرفته پیشش ..(سالها بعدگفت بهترکه نشد حتمازن منم میشدمیخواست پسربیاره خونه .یه همچین موجوداتین مردها)داداشم معتاد شده بود البته از دورو نزدیک میشنیدیم .ندیده بودیم.یه روز داییم اومدبه مادرم گفت پویا معتادشده .مادرم دیگه طاقت نیاورد و به داداشم گفت .اونم گفت راست میگه چون فریبارو برام نگرفتید بخاطرشماازدستش دادم دیگه ام هیچوقت زن نمیگیرم تواون زمین نذاشتی به نامش کنیم حالا بدبختی من وببین .روزبدی بود مادرم خیلی پشیمون بود اما دیگه بی فایده بود.تااینکه یه روز