اونروز همه اومدن دفترمدیر قرارشداین اتفاق تکرارنشه.(ولی بازم تکرارشد😁)گذشت و بعد از یکماه داداش من گفت برید برام خواستگاری مامانم گفت باکدومپول میخوای زن بگیری ازاینجادیگه دعواهای خونه ماشروع شد و نهایتش شد رضایت مادرم برای خواستگاری
مادرمن اول اینکه راضی نبودبه این وصلت (البته الانمیگه اشتباه کردم ایکاش باهمون فریبا ازدواج کرده بود)دوماینکه واقعا برادرم ازنظرمالی صفربودالبته کارمیکردا اماکلا یکموتوراز داردنیاداشت.
مامانم و خالم رفتن خواستگاری ...برای اینکه هم رفته باشه خواستگاری وهم جورنشه به پدر فریبا گفته بود بچه من مشروب میخوره درجریان باشید
بابا فریباباداداشم قرارگذاشتن بیرون حرف بزنن اومد شروع کردو بهش گفته بود مادرت گفته مشروب میخوری
داداش منم گفته بوداره سیگارم میکشماما اگر فریباروبگیرم هردوش میزارم کنار .
هیچی دیگه باباهنینجوریشم راضی نبودمیخواست فریباروبده پسرخواهرخودش دیگه بدترشد گفتن پسره سیگارمیکشه مشروبم میخوره دخترنمیدیم
گذشت بعددوماه دیدیم اومدن توکوچمون تحقیق درباره داداشم .اومدن جلوخونه خودمون بعدتحقیقشون .دایی فریبابود و بایکی ازدوستاش
گفتن ماشنیدیم شمایک زمین دیگه داریدبجزاین خونتون اون وبزنید به نام فریبا ایناازدواج کنن