سلام خانوما. امروز مادر شوهرم ساعت ۱ ظهر سر زده اومد خونمون من اندازه خودمو شوهرم غذا پخته بودم ولی موندن منم مجبور شدم چیز دیگ بزارم کنارش با اینک حاملم کلی سر پا بمونم بعد این همه شوهرم و پدر شوهرم ک رقتن بیرون بعد سه سال ک عروسشم بهم گفت من مامان تو نیستم فقط مامان بچه های خودمم بهم نگو مامان در صورتی ک دامادشم مامان صداش میکنه خیلی دلم شکست کلا نسبت ب من اذیت کردناشو داشته از وقتی هم فهمیده بچم پسره همش داره بدتر میکنه ی نحوی آزارم بده از حسادتش چون خودش بعد دوتا دختر و کلی نذر خدا بهش پسر داد و منم داداش ندارم فکرشم نمیکرد بچه اول من پسر شه به خواست خدا از اولشم میگفت تو دختر زایی و فلان باهاش چی کنمو واقعا خسته شدم ازش
خدایا چرا هر چی صدات میکنم صدام بهت نمیرسه باهام قهری من که جز تو کسی رو ندارم اگه تو دستم رو نگیری توبهم توجه نکنی من به کجا پناه ببرم خدایا بیشتر از توانم امتحانم میکنی دیگه طاقتم تموم شده نمیکشم مگه نمیگن خدا یه دری رو ببنده در دیگه ای رو باز میکنه چرا همه درات به روم بسته است خدا جز تو پناهی ندارم پناهم باش دستم رو بگیر منو محکم تو بغلت بگیر خدایااااااااااااااآااااااااااااااااااااااااااااااا.😪😪😪😭😭😭😭😭😭😭
اهمیت نده.بارداری و برات خوب نیست غم و غصه و ناراحتی.از این به بعد اسمشو با یه خانوم صدا کن.مثلا زهراخانوم.اگر کسی حرفی زد بگو خودش گفته به من نگو مامان.اینجوری میفهمه چه حرکت زشتی کرده.
شوهرت میره بیرون در قفل کن از تو کسی نتونه بیاد تو زرنگ باش بدشونو پیش شوهرت نگو خودت حقتو بگیر زیرکانه حرصشون بده هر چی هم بگن شوهرت باور نمی کنه حرفاشونو 😉