وفتی با امیر دوس شدم به مامانم نگفتم چون میدونستم نمیزاره بعد از ۷ ماه فهمید اولش خیلی عصبی شد و اصلا خوشش نمیوند من با کسی باشم ولی انقد منو امیر اسرار کردیم گذاشت ولی هی تو گوشم میخوند که کات فکر اینجور چیزا نباش فکر و اعصابت داغون میشه و اینا الان یک سال و نیمه که با امیر هفته پیش هی مامانم در گوشم خوند خوند خوووند تا تحت تاثیر حرفاش قرار گرفتم همون شب به امیر گفتم که میخام باهات کات حالمم خیلی خوب و اصلان از کاری ک میکردم ناراحت نشدم اون خیلی ناراحت شد گریه کرد ولی گفتم نه من نمیتونم باهات باشم کلا نظرم راجبت عوض شده و ... بلاخرع راضیش کردم ک کات کنیم فردا شبش پیام داد جوابشو ندادم تا امشب خیلییی دلم براش تنگ شده اصلان الان که فک میکنم دیگ هیچ وقت قرار نیس ببینمش همین جوری اشکام میاد امشب دوباره بعد یه هفته پی ام داد که نظرت عوًض نشده و اینا میخاستم باهاش حرف بزنم ولی مامانم نزاش گف به بابات میگم نمیدونم زنگ میزنم مامانشو فوش میدم و اینا .....
من خودم فردا شب به امیر پی ام دادم گفتم که مامانم نمیزاره باهاش باشم کلی ح زدیم ....
وقتی داشتم حرف میزدم یهو مامانم اومد تو اتاق گوشیمو گرف دید داد زد به بابام گفت این چن وقته داره با یه فلان فلان شده حرف میزنه بابامم زنگ زد به امیر کلی فوشش داد.....
وای الان چیکار کنم ؟ ما همو دوست داریم