بخشی از رمان
فصل اول :
چشمان خسته ام را تازه روی هم گذاشته بودم که با صدای یغمایی از
خواب پریدم :
- لیلا ، لیلا اصفهانی با تو هستم...
- بله...
- پاشو، مشاور باهات کار داره...
- مشاور کیه ؟
- خانم بابایی مشاور جدید زندان .
خواب آلود و ژولیده به راه افتادم و به در اتاق مشاور رسیدم .
- سلام ، خسته نباشید .
- سلام ، لیلا تو هستی ؟
- بله .
و............؟