ازین نفرین بیزارم، اینکه میخواهم و نمیتوانم ...گاهی از هرچه قاعده و قانون است بیزار میشوم انوقت دلم میخواهد کنج قلبم زار بزنم .
میگویم میخواهمش اما نمیتوانم تکه های سیاه قلبم را کنار بزنم رویاهایی که در تاریکی زجرم میدهند غول مرحله آخری که همیشه ملکه عذاب من خواهد ماند...و او ساده میگذرد به خیالش زندگی ریل قطاریست که هر کس سر ایستگاه خودش پیاده میشود ...ما رهگذر زندگی یکدیگریم .... من از مردم شعار زده مدرن قرن ۲۱ ام بیزارم ...عشق های کاغذی بهتر بود ..نامه دادن ها سر کوچه یار کشیک کشیدن ها ...همه چیز بوی بهتری میداد نه اینکه حالا ندهد هنوز هم عشق برای من بوی لیموهای تازه را میدهد بوی توت فرنگی اما دلم نمیخواهد این سرزمین عجایبم خیالی باشد دلم میخواهد شب ها بجای هم زدن غم ها و شمردن روز های خاکستریم گیس ببافم برایش از دنیای زنانه دورم اما از مهر مادری نه....کاش این نفرین تمام میشد حالا که نمیشود حالا که ازین دنیای خاکستری نمیروم دلم میخواهد تک تک شب هایش را هجو بنویسم و بسوزانم حالا که کسی نیست بگذار نبودن من هم بماند برای خودم مرا از شب های بی ماه نترسان من دختر تاریک کویرم
بدون ویرایش
۲۷ اردیبهشت