۲ سال پیش ۱۳ سالم ک بود با دخترعموم نمیدونم پنجشنبه یا جمعه غروب بود روستامون بودیم، داشتیم از جلو قبرستون میگذشتیم بریم خونه، دخترعموم گف بریم ی فاتحه بخونیم، اول گفتم ولش بیا بریم و از این حرفا ولی اصرار کرد.
خلاصه خیلی عادی رفتیم ولی برگشتنی من سردرد گرفتم، اول گفتم میگرنم گرفته باز ولی بدتر از میگرن بود
رفتیم خونه شام خوردیم منم آستامینوفن خوردم ولی خوب نشدم
ساعت ۱ یا ۲ بود گفتیم بخوابیم، حال دخترعمومم خوب نبود میگفت حالم بده انگار یکی گلومو گرفته
خلاصه هرکی رفت تو رخت خواب خودش من و دخترعموم هم ک پیش هم بودیم
نصفه شب من بیدار شدم، از حس خفگی انگار یکی گلومو فشار میداد
دیدم دخترعموم انگار داره با یکی میجنگه تلاش میکنه دست یارو رو از روی گلوی خودش برداره
منم چن بار صداش کردم تکونش دادم بیدار نشد
با بالشت کوبیدم تو کلش ک با جیغ بیدار شد
دیگه همه بیدار شدن منم حال تهوع داشتم
زنعموم قرآن و اینا آورد و صورتمون رو آب زد بهتر شدیم
صب هم ک کلا خوب شدیم