یه خواستگار داشتم خیلی دو به شک بودم
خیلی استرس داشتم هم دلم میخواست هم میترسیدم آخه یه بار دختر داییشو عقد کرده بود و زده بود بهم و برادرش زندان بود اما خودش یه گاوداری بزرگ داشت و تحصیلکرده بود
یه شب تلویزیون داشت حرم امام رضا رو نشون میداد بعد من زدم زیر گریه و یهو دلم پر کشید اینکه میگم پر کشید یهو واقعا از ته دلم یه چیزی انگار فروریخت باورت نمیشه به خداوندی خدا ساعت ۱۰شب بابام از سر کار زنگ زد گفت ۴ تا بلیط چارتر مشهد هست رفیقم که دفتر هواپیمایی داره زنگ زد گفت نمیخواد برید گفتم چرا حتما قسمت بوده که زنگ زدی
به خود امام رضا فردا شب همون ساعتی که داشتم گریه میکردم تو حرمش بودم