زهوشیاران عالم
هر که را دیدم غمی دارد
ای دلا دیوانه شو
دیوانگی هم عالمی دارد
د مهسا بدو بگیرنمون چوب تو آستینمون می کنن
_به خدا از اینجا جان سالم به در ببریم خودم چوب تو یه جای دیگت می کنم که دیگه از این غلطا نکنی
دست مهسا رو گرفتم و پیچیدم تو اولین کوچه و پشت دیوار قایم شدیم یهو به یاد چند دقیقه قبل افتادم
گذشته
مهسا این کفش چه خوشگله
_به قیمتشم یه نگاه کنی بد نیست
اره خیلی گرونه من اینارو بگیرم دلم نمی یاد بپوشمش باید بزارم تو موزه هر روز از دور قربون صدقش برم
که از پشت صدای یه پسری رو شنیدم
_هی خوشگله تو غصه نخور خودم می خرم برات به جای اینکه قربون صدقه ی این کفشا بری قربون صدقه ی من بری. بعدم شروع کرد با اون صدای تخمیش خندیدن از خندیدن داشت اوقم می گرفت دندوناش زرد زرد بود و دماغش عین خرتوم فیل بود یعنی خدا اینم شانس من دارم منم یهو زد به سرم حالش و بگیرم
اولم عزیزم خوشگل تویی با اون دماغ مانکنت اگه خیلی پول داری به جای اینکه برای من کفش بخری برو بده یکم مماغت و عقب کشی کنن و دوما تو رو باید ببرم سیرک با دندونای شبیه شامپانزت مردم قربون صدقت برن و ثانیا دستم و زدم به کمرم و گفتم اگه بعد از عمل عقب کشی مماغت پول اضافی برات موند که فکر نکنم بمونه یکم به سر و وضع خودت برس و با دستم به سر و وضعش اشاره کردم ولی انصافا لباساش مارک بودن ولی تو تن بی اندام اون مثل این می موند که لباس تن یه خرس کردی حالا یه جوری می گفتم به سر و وضعت می رسیدی انگار سر و وضع خودم خیلی خوب بود با این لباسای عهد قجرم می گن آدم و چراغ نفتی بگیره جو نگیره قضیه ی منه یه لحطه که چشمام به صورتش افتاد کم مونده بود شکوفه کنم تو شلوارم صورتش مثل کسایی شده بود که یبوست گرفتن و نمی تونن خودشون و تخلیه کنن با این فکر داشت خندم می گرفت که دیدم داره می یاد سمتم این مهسای عنتر انگار زبونش و با سحر و جادو بسته بودن که زر نمی زد اصلا مردک جومونگ نما رسید بهم و مچ دستم و گرفت و محکم فشار داد کم مونده بود از شدت درد به گریه بیوفتم یهو فکرم رفت به فیلم سینمایی اکشنی که چند روز پیش نگاه کرده بودم که یه مرد که خلافکار بوده میاد مچ دست دختر و می گیره دخترم با زانوش می زنه جای حسابش منم یهو انگار خیلی رفته بودم تو نقش و فکر می کردم آیسان کماندوام که از تمام توانم استفاده کردم و با زانو زدم اونجاش دستای پسره یهو شل شد و یه داد بلندی زد که بهتره بگیم جیغ بلندی زد و خم شد و دستش و گداشت همون جایی که ضربه خورده بود توسط من داشتم از شاهکاری که کرده بودن ذوق مرگ می شدم که دیدم در ۳ تا پرشیا باز شد و از هر ماشین ۴ تا گل چماق بیرون اومد و و هجوم آوردن سمتم کلا هنگ کرده بودم که یهو به خودم اومدم و دست مهسا رو گرفتم و شروع کردیم به فرار کردن