مسخره و طولانی هست کسی نمیخونه، منم پیشنهاد نمیکنم بخونین :)
همیشه تا جایی که یادم میاد گوشه گیر و تنها بودم ، البته بشدت تنهایی طلب هستم
کم کم حس تنهایی و درک نشدن خسته ام کرد تا اینکه افسرده شدم و گریه ...
افسردگی باعث شد بفهمم چقدر به معنای واقعی کلمه تنها بودم و هستم چقدر درک نشدم، چقدر کم حرف میزنم چقدر غمگینم و حتی خنده هام هم یادم رفته، راستش قبلش فکر میکردم همه این چیزا طبیعیه
(البته معنای تنهایی برای هر کسی متفاوته من تنهایی خودم رو پایینِ نوشتهام، معنا میکنم)
ولی به جایی رسیدم که دوست دارم یکی دستم رو بگیره، احساس میکنم گریه های اخر شب نیاز به یه شونه دارن، وقتایی که از استرس دلدرد میگرم شاید فقط یه بغل مرحم باشه، یه مدت از سکوت بی نهایت، و صدا های تکراری داشتم دیوونه میشدم و تمام چیزی که میخواستم شنیدن یه صدای جدید با یک لحن عاطفی بود...
من دلم از همه پره، از خانواده چون مهر و محبتی که شاید بی ارزش ترین کار دنیا دیده بشه رو نصیب بچه شون نکردن، میدونم تقصیر کسی نیست مشکل از روز تولده مشکل اینه که پا به این دنیا گذاشتم، مشکل از زندگیه، این قدر گیج و گم هستم که نه میتونم بخوابم و نه به فعالیت روزانه ادامه بدم
دیگه اصلا رویا ها و ارزو های انچنانی قبل رو ندارم دیگه به جز آرامش هیچی از زندگیم نمیخوام
فقط دوست دارم کسی که مثل خودم باشه رو داشته باشم
خودِ خودم باشه :))
یکی که بیاد برای همیشه، بین این همه ادم درکم کنه و شبیه من باشه یکی که تمام تنهایم رو پر کنه.
یکی که بیاد تا ابد باهم تنها باشیم :)
_من بشدت درونگرام از بیرون رفتم و حرف زدن با ادما بدم میاد، بیشتر توی اتاقم هستم کم حرف میزنم و کلا با ادمای خیلی کمی هم ارتباط دارم، همیشه خودمم و خودم این یعنی تنهایی البته از نظر من:)
*اینا رو اینجا گذاشتم چون جایی دیگه نداشتم که بنویسم یا بگم.
همین!
دردودل#