از ۹ سالگی دلم میخواست زودتر بزرگ شم تا شوهر کنم نه به خاطر اینکه عاشق شوهر و زندگی متاهل بودم چون زندگی با خونواده برام جهنم بود
کوتاه میگم حق بیرون رفتن نداشتم چه برسه سر کار
بابام یه بار خواست با چادر خفنم کنه زنگ زد اورژانس اجتماعی گفتند خب ما چه کار کنیم باهاشون حرف بزن و هر چی گفتم گوشی قطع
الهی پولی که این عده بی منطق میگیرند حرومشون باشه
دانشگاه میرفتم دیوونه شده بودم خواستگار نداشتم تو خیابون داه میرفتم همش فکر میکردم برم زن دوم فروشندگان بشم که بالای ۵۰ سالتونه
زندگی گندی داشتم هنوزم