همینجوری گذشت ما عین دوتا خواهر برادر نزدیک بودیم راحت میومد خونمون ناهار میموند و توی اتاقم میرفت وکسی اصلا کاری نداشت بهمون .، تا اینکه علی دانشگاه یه شهر دیگه قبول شد و رفت .
ارتباطمون کمتر شده بود، خیلی کم همدیگه رو میدیدم و در حد پیام درمورد درس و احوالپرسی ساده بود و امتحانت و چکار کردی و ....
تا اینکه یه شب یهو یه اس ام اس واسم فرستاد ، (واتساپ ، نت و مجازی و اینا نبود)
نوشته بود از بین عدد ۱تا ۱۰ یکی و انتخاب کن، منم عدد ۴ گفتم ، اونم گفت بببن اگه میخوای عدد و عوض کنی همین الان عوض کن چون من خیلی این پیام رو قبول دارم و میدونم درسته ، بعدا زیرحرفت نزنی و نخوای تغییرش بدی ...
منم گفتم نه همون ۴ ، بعد جوابشو که فرستاد این بود عدد ۴ ینی : دوسم داری
منم گفتم برو بابا اینا همه چرته و .. اونگفت نه من ۷ و انتخاب کردم و مطمئنم هسم درسته این پیامها یجور حس ششم هس
عدد ۷ رو چک کردم جوابش این بود که :عاشقتم
همون لحظه قلبم وایساد.، یه حس عجیب داشتم ، انگار که اون وابستگی که این مدت داشتم حالا میفهمیدم عشق بوده ، یهو معنی نگاه و حرفها و ...متوجه شدم! یهو همه چیز اوند جلو چشمم و ....