2737
2734
عنوان

داستان زندگی و عاشقی من و سرانجامش

16862 بازدید | 306 پست

چند وقت پیش یه نفر توی همین سایت گفت که میخوام یه پیج بزنم واسه داستان و ... گفت  اگه زندگیتون  داستان و ماجرای عاشقانه داره بگید تا من بتونم با ماجرای واقعی شروع کنم ! منم داستان زندگی خودمو واسش تعریف کردم و از اون روز همش توی ذهنم بود که تاپیک بزنم و جریانم رو تعریف کنم و باز منصرف میشدم ، الان تصمیم گرفتم جریان زندگیم‌رو تا اینجا که هستم خیلی خلاصه بگم ! 

میدونم که خیلی بچگی کردم ، بی تجربگی کردم ، لطفا قضاوتم نکنید ، 

هرچیزی مبهم بود واستون بپرسید ، تا بگم و مطمئن باشید که همه چیز و عین حقیقت و چیزهایی که اتفاق افتاده میگم و کلا هیچ چیز دروغ یا اغراقی نیس توی داستانم

 .

لاعیک

ببین منو🤨                                    بخند😬                                    بخند عمو ببینه😉                                                                آخ قربون خنده هات، همیشه بخند خوب؟! بذار زندگی بفهمه زورت بهش میرسه                                                               

صدای منو میشنوید از پربازدیدااا

کمربند هاتونو محکم ببندین 

تسبیحا آمااااده

حرررکت

به سوی الله بازگردید قبل از اینکه به سوی او بازگردانیده شوید...من مسلمانم اسلام دین کاملیست اما من نه اگه بدی از من دیدید از منه نه دین و مذهبم ولی اگه خوبی از من دیدید لطف خداست❤☕

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

بل یکی از اقوام دورمون رابطه خانوادکی خوبی داشتیم و بهش میگفتم دایی ، یه دختر داشت سه چهارسال از من بزرگتر و یه پسر داشت  یسال از من بزرگتر، همیشه با پسرش رابطه خوبی داشتیم بازی ، شوخی و ... تا بزرگتر شدیم و توی رقابت افتادیم واسه درس خوندن و اینکه پز نمره بهم بدیم و نمره اول کلاس بشیم و ... 

 .
صدای منو میشنوید از پربازدیدااا کمربند هاتونو محکم ببندین  تسبیحا آمااااده حرررکت

😂😂😂📿📿📿

ببین منو🤨                                    بخند😬                                    بخند عمو ببینه😉                                                                آخ قربون خنده هات، همیشه بخند خوب؟! بذار زندگی بفهمه زورت بهش میرسه                                                               
2740


تا اینکه اون اقا که میگفتیم دایی فوت شد ، چون دخترش هم ازدواج کرده بود یه شهر دیگه و خانمش هم کارمند ، پسرش تنها بود بخاطر همین زیاد میومد خونمون و حتی میرفت مغازه داداشم و ظهرها وقت ناهار میومد خونه ما و با منم خیلی شوخی و کل کل میکرد ، 

تا قبل از این من موبایل نداشتم ینی کلا دوره ای نبود که همه موبایل داشته باشن مثل الان باشه و با شماره مامانم پیام میدادم تا اینکه خودم هم موبایل خریدم و شمارم رو هم اون پسر گرفت و شروع کردیم پیام دادن ، البته همش درس و کتاب و نمره 

اینکه مشکل درسی هندیگه رو حل کنیم. چون اون اقا یسال بزرگتر بود و درسشم خیلی خوب بود منو هم خیلی تشویق میکرد که بخونم و .... 

منم همه کارم شده بود خوندن درس و کتابهای دیگه حتی کتاب رشته های دیگه رو هم میخوندم کتاب درسی خواهرم رو 

 .

خلاصه نمیخوام تعریف کنم اما من یه دختر کاملا ازاد بودم نسبت به دخترای اون موقع که محدودتر بودن، و مثل الان همه چی مد نبود و ... ولی من همیشه خوش تیپ و شیطون و ... ولی  خوب بودم و سر براه ! 

اون آقاپسر هم خوب و خوشکل و از همه لحاظ عالی واونم سر براه و سنگین و خوب

 .

گفتم که چون اون اقا تنها بود و باباش هم تازه فوت شده خیلی به ما‌سر میزدن و مامانمم به من و داداش و خواهرم میگفت هواشو داشته باشید ، باهاش حرف بزنید و ... بخاطر همین خیلی عادت کردیم بهم . همینجوری پیش میرفت و بزرگتر شدیم و 

گاهی متوجه یه نگاه های خاص یا حالت های خاص میشدم ، ولی اونقدر سرم توی کتاب بود و بچه بودم که اصن معنی شو نمیفهمیدم . 

رفت و اند اون اقا به خونمون زیاد بود و ظهرها از مدرسشون میومد خونمون یا شب با داداشم میومد و ...

چند باری شد که دیگه خواهرش که میومد خونشون ، میومدن دنبال منو خواهرم میرفتیم میچرخییدیم و ... توی ماشین خواهرش میگفت وای خیلی کار داشتم ولی این (اقاپسرکه حالا همینجوری اسمشو میذارم علی )  دیونم کرده از بس گفته بلند شو به فلانی ( ینی خواهر من ) زنگ بزن تا جور کنه بریم بیرون بچرخیم ، 

بعد همین حرفها که بود علی  توی اینه به من نگاه میکرد یا چشمک میزد که من اصلا متوجه نمیشدم چرا فقط میخندیدم و چهارتایی با چند تا شوخی ردش میکردیم

 .

همینجوری گذشت ما عین دوتا خواهر برادر نزدیک  بودیم راحت میومد خونمون ناهار میموند و توی اتاقم میرفت وکسی اصلا کاری نداشت بهمون .، تا اینکه علی  دانشگاه یه شهر دیگه قبول شد و رفت .

ارتباطمون کمتر شده بود، خیلی کم همدیگه رو میدیدم و در حد پیام درمورد درس و احوالپرسی ساده بود و امتحانت و چکار کردی و ....

 تا اینکه یه شب یهو یه اس ام اس واسم فرستاد ، (واتساپ ، نت و  مجازی و اینا نبود)

نوشته بود از بین عدد ۱تا ۱۰ یکی و انتخاب کن، منم عدد ۴ گفتم ، اونم گفت بببن اگه میخوای عدد و عوض کنی همین الان عوض کن چون من خیلی این پیام رو قبول دارم و میدونم درسته ، بعدا زیرحرفت نزنی و نخوای تغییرش بدی ... 

منم گفتم نه همون ۴ ، بعد جوابشو که فرستاد این بود عدد ۴ ینی : دوسم داری 

منم گفتم برو بابا اینا همه چرته و .. اون‌گفت نه من ۷ و انتخاب کردم و مطمئنم هسم درسته این پیامها یجور حس ششم هس 

عدد ۷ رو چک کردم جوابش این بود ‌که :عاشقتم 

همون لحظه قلبم وایساد.، یه حس عجیب داشتم ، انگار که اون وابستگی که این مدت داشتم حالا میفهمیدم عشق بوده ، یهو معنی نگاه و حرفها و ...متوجه شدم! یهو همه چیز اوند جلو چشمم و ....

 .
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز