2777
2789
عنوان

قبول کنم؟

| مشاهده متن کامل بحث + 873 بازدید | 90 پست

۱

کلاس دوازدهم بودم و اون سال باید کنکور میدادم اواسط دی ماه سال ۱۳۹۸ بود که من جلسه های مشاوره کنکور یکی از معروف ترین مشاور شهرمون و ثبت نام کردم ، جلسه هاش هر یه هفته برگزار میشد و مختلط بود ، چون کلی دانش آموز تو طرح مشاورش بودن تو چند جلسه برگزار میکرد و هر دفعه حدود ۴۰ نفر تو جلسه بودن ، ۲۰ تا دختر و ۲۰ تا پسر . دیگه همینطوری درس میخوندیم و جلسه هارو میرفتیم منم درسم خیلی خوب بود همیشه ترازام بالا بود ، توی شهرمون همیشه نفر اول تا پنجم بودم . یه جورایی که تقریبا همه بچه ها اسم منو شنیده بودن و میشناختن .

۲

اون موقع یادمه بهمن ماه بود یعنی درست یک سال پیش ما رفته بودیم جلسه ، جلسه ها همیشه روزای جمعه بود و چهار پنج ساعت طول میکشید یه جوری که تقریبا ساعت ده شب تموم میشد ، خلاصه که ما تو جلسه بودیم همیشه پسرا جلو مینشستن و ما دخترا پشت پسرا مینشستیم . یهو چشمم افتاد به یک پسره که از همه پسرای طرح خیلی بهتر بود خوشگل و خوشتیپ واقعا خیلی ازش خوشم اومد همونجا اما زیاد نتونستم بهش دقت کنم  چون سر جلسه هی باید یادداشت برداری میکردیم و سوالای مشاورمونو جواب میدادیم .

یه چیزی بهت بگم؟ همین الان برای خودت و عزیزات انجام بده.

من توی همین نی نی سایت با دکتر گلشنی آشنا شدم یه کار خیلی خفن و کاملاً رایگانی دارن که حتماً بهت توصیه می کنم خودت و نزدیکانت برید آنلاین نوبت بگیرید و بدون هزینه انجامش بدید.

تنها جایی که با یه ویزیت آنلاین اختصاصی با متخصص تمام مشکلات بدنت از کمردرد تا قوزپشتی و کف پای صاف و... دقیق بررسی می شه و بهت راهکار می دن کل این مراحل هم بدون هزینه و رایگان.

لینک دریافت نوبت ویزیت آنلاین رایگان

۳

اون پسر اسمش محمد بود تا وقت خالی پیدا میکردم بهش نگاه میکردم ، قدش بلند بود و خیلی خوشتیپ بود موهاش مشکی و خودش سفید ، هی بهش نگاه میکردم انگار از ما بزرگتر بود که بعدها فهمیدم سال دومیه که داره کنکور میده ، آره خلاصه اما اون اصلا حتی یک لحظه هم سمت دخترا نگاه نمیکرد اون روز گذشت و من خیلی بهش فک میکردم واقعا ازش خوشم اومده بود تا جلسه بعد ، جلسه ی بعد یه جوری نشستیم که دقیقا افتادن جلوی ما ، ینی ردیفی ک من و دوستام نشستیم جلوترین ردیف دخترا و اونا آخرین ردیف پسرا بودن و دقیقا جلوی ما هم افتاده بودن یعنی فاصلمون حدود بیست سانت بود چون اونجا تنگ بود و ماهم زیاد همه تو حلق هم مینشستیم ، اون موقع هنوز کرونا نیومده بود .

اون روز یادمه گوشیشو گذاشت روی ضبط تا صدای مشاورمونو ضبط کنه هر از گاهیم با دوست کناریش میخندیدن اما دریغ از یک نگاه که بندازه سمت دخترا ، دوستای منم واقعا اگه بگم همه از محمد خوششون اومده بود دروغ نگفتم هی ازش تعریف میکردن و منم تو دلم فقط حرص میخوردم و هیچی نمیگفتم تازه یکی از دوستام که همکلاسیمم بود خیلی خوشحال بود میگفت محمد دم در قبل جلسه به من نگاه میکرده همش ، اونجا که تعریف میکرد میخواستم خودمو خفه کنم😂اون جلسم گذشت و امااااا جلسه ی سوم.

جلسه ی سوم من یکم زودتر رفته بودم همه بچه ها تو سالن اصلی منتظر بودن تا جلسه شروع شه همه صندلیا پر بود و بیشتریا سرپا واستاده بودن منم اون جلسه دوستام نبودن رفتم یه گوشه و سرپا واستادم تا جلسه شروع شه همون موقع تا سمت راستمو نگاه کردم دیدم محمد نشسته روی صندلی و با منشی اونجا با هم حرف میزنن و بلند بلند میخندن ، منشی هم یه خانوم تقریبا ۳۵ ساله بود که ببخشید یه اخلاق خیلی سگی داشت اما دقیقا به غیر از من و محمد ، با من خیلی مهربون بود و به غیر خودم فقط محمد و دیدم که باهاش خوبه .

محمد و منشی میگفتن و میخندیدن و همه بچه ها با چشمای گرد نگاهشون میکردن ازجمله من . ینی یک روز نبود یک دانش آموز با اون خانوم دعوا نکنه و گریه نکنه واقعا آوازش همه جا پیچیده بود که چقد اخلاقش بده ، اما با محمد میگفتن و بلند بلند میخندیدن . منم که ناخواسته جلوش واستاده بودم و به بهونه کار کردن با گوشیم زیر چشمی بهش نگا میکردم فقط دو قدم فاصله داشتیم که متوجه شدم اونم یه نگاهای ریزی میاد سمتم انقد خوشحال و هول شده بودم که رو پا بند نبودم تا رفتیم سر جلسه ، باز پسرا جلو نشستن و دخترا پشت اما تعدادمون خیلی کم بود شاید حدود ۱۵ نفر .

آقای مشاور تک تک با هممون صحبت میکرد و از وضعیتمون میپرسید موقعی که از من میخواست بپرسه دقیقا یادمه محمد برگشت و زل زد به من تا آخرش اما من اصلا نگاهش نکردم ، مشاورمون ازم سوال میپرسید و من خیلی با آرامش جوابشو میدادم آخه آقای مشاور خیلی بداخلاق بود و با هر کی حرف میزد همه از ترس یه جورایی لکنت زبون میگرفتن و هول میشدن😂من واقعا نمیدونم اون لحظه اون همه آرامشو از کجا آوردم . خیلی آروم به سوالاش جواب میدادم تا بین سوالاش وقتی گفتم من میانگین مطالعم حدود ۵ ساعته با تراز ۷۰۰۰ محمد بلند گفت مگه میشه؟اما من اصلا توجهی نکردم یعنی حتی بهش نگاهم نکردم یکم مکث کردم و بعد ادامه دادم به حرفام .

بعدش دیگه چیزی نگفت و آقای مشاور هم رفت سراغ باقی بچه ها ، همون موقع خواهرم زنگ زد و گفت اگه میشه اجازه بگیر ما زودتر بیایم دنبالت بریم مهمونی منم به آقای مشاور گفتم اگه میشه اجازه بدین من زودتر برم گفت پس دفتر برنامه ریزیتو بیار اینجا یه نگاهی بندازم بعد برو منم رفتم جلو دقیقا جلوی پسرا بودم و آقای مشاور هم دفترمو نگاه میکرد ، قشنگ سنگینی نگاه محمد و حس میکردم اما اصلا برنگشتم و بهش نگاه نکردم خیلی جدی زل زده بودم به آقای مشاور تا اینکه کار آقای مشاور تموم شد و منم کیفمو برداشتم که برم پاییم منتظر بمونم خواهرم بیاد دنبالم .

رفتم روی پله ها منتظر واستادم دو دیقه گذشت یهو دیدم محمد داره فرار میکنه سمت پله ها بیاد پایین حواسش به من نبود تا منو دید یهو جا خورد و واستاد سر جاش هنگ کرده بود ، چند ثانیه ای به من نگاه کرد و منم سریع نگاهمو ازش گرفتم اونم الکی سرشو کرد داخل کیفش مثلا داشت دنبال چیزی می گشت و همونجوری خیلی آروم اومد از جلوم رد شد و رفت بعدا بهم گفت اونجا از آقای نادری اجازه گرفته بره میخواسته بیاد منو برسونه یا اینکه باهام حرف بزنه خلاصه میخواسته یه حرکتی بزنه ، بعد اون جلسه دیگه کرونا اومد و همه جلسه هامون مجازی شد .

جلسه هامون تو برنامه ادوب کانکت برگزار میشد جلسه اولی که برگزار شد من یادمه محمد یه پیراهن سفید پوشیده بود که قلبم رفت واسش ، جلسه بعدش وسط جلسه اگه بدونین برنامه ادوب کانکت قسمت چت خصوصی داره ، اونجا بهم پیام داد گفت خانم فلانی شما همونی هستین که ترازتون بالا بود کم میخوندین و اینا منم جوابشو دادم گفتم بله بعد گفت موفق باشین من سال دوممه کنکور میدم شما خیلی درستون خوبه منم تشکر کردم و دیگه حرفی نزدیم تا جلسه بعدش پیام داد دوباره گفت میشه تو تلگرام به من پیام بدین من یکم سوال دارم ازتون بپرسم گفتم بله ایدیتونو بدین من واستون پیام بزارم .

گفت ایدی ندارم و زود شمارشو واسم فرستاد بچه پرو😂منم گفتم مشکلی نیست و بعدا بهش پیام دادم دوتامونم درس می خوندیم و فقط شبا آنلاین می شدیم یک پیام که توی تلگرام بهم میداد من بعد یک ربع جوابشو میدادم بنده خدا اصلنم اعتراض نمیکرد همدیگرو با خانوم و آقا صدا میزدیم و رسمی صحبت می کردیم محمد نماز نمیخوند از من پرسید نظرتون در مورد نماز چیه خیلی وقته میخوام شروع کنم اما بازم تنبلیم میشه تا گفتم به نظرم نماز خیلی خوبه و راهنماییش کردم اونم نمازشو شروع کرد ، یک شب قرار گذاشتیم صبحا ساعت پنج صبح بیدار شیم درس بخونیم .

محمد خیلی سحرخیز بود اما من صبحا خیلی سختم بود بیدار شم قرار گذاشتیم ساعت پنج صبح بیدار شیم یکم حرف بزنیم تا خوابمون بپره پنج و نیم شروع کنیم به خوندن که بماند چقد بیچاره رو حرص میدادم و دیر بیدار میشدم یا اصلا بیدار نمیشدم اونم همش منتظرم میموند😂یه روز که به جای ساعت پنج صبح ، پنج و بیست دقیقه بیدار شدم کلی ناراحت شده بود نوشته بود همه چی با شما الکیه درس خوندن با شما الکیه و از این چیزا که حقم داشت خیلی اذیتش می کردم منم جبهه گرفتم که بیا و ببیییین حالشو گرفتم اونم خیلی پشیمون شده بود مدام عذرخواهی میکرد تا گفتم اشکال نداره.

تا بعد چند مدت این قرار ساعت ۵ صبحمون کنسل شد پیام میداد اما من حوصله نداشتم جواب بدم خیلی دوسش داشتما اما دوست نداشتم جواب بدم هر چهار پنج روز جوابشو میدادم ، یکی از همون شبا اعتراف کرد گفت با اینکه میدونم الان وقت مناسبی نیست اما میخوام بگم از شما خیلی خوشم اومده و دوستون دارم و این چیزا که من بازم بهش رو ندادم😬یک روز گفت یک کتابیو لازم داره و منم اون کتابو داشتم قرار شد با خواهرش بیاد کتابو ببره که یه وقت مامان منم گیر نده اون روز خواهرش که اومد من بردم کتابو بدم دیدم از قبل میشناختم خواهرشو😂از من یک سال کوچیکتر بود و دوران راهنمایی تو یک مدرسه بودیم کتابو گرفت و برد ، اون روزا میگذشت و ما اصلا حرف نمیزدیم تا یک روز که مامانم دم درمون پیش خانم همسایه بود از پنجره صدای ماشین محمد و شنیدم پاشدم نگاه کردم دیدم خودش تنها بود کتابمو آورده بود .

پیاده شد کتابو به مامانم داد مامانم ازش پرسید شما کی هستین و اینا اونم گفت من برادر دوست خواهرتونم تا رفت مامانم بدو بدو اومد تو اتاقم گفت فاطمهههه این کی بود چقد خوشگل بوددددد😂که منم خودمو زدم به اون راه و گفتم اصن نمیشناسمش خودمو متعجب کردم گفتم مگه فلانی برادر داشتتت من خبر نداشتم😂😂اون کتاب کتاب فارسی بود بعدا که خوندمش دیدم داخل کتابم یه چیزی کشیده

آخر که داستان تموم شد عکسشو واستون آپلود میکنم قشنگا .

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792