نزدیک یک سال قبل به خاطر جریان ورشکستگی شوهرم و دعوا و اینا افسردگی بعد از زایمان و خیلی مشکلات دیگه یک روز تصمیم گرفتم ب زندگیم پایان بدم این شد ک وقتی شوهرم بازداشت بود رفتم دارو خانه و ۱۰ بسته قرص قلب خریدم از هر داروخانه یک بسته و منتظر فرصت شدم
آمبولانس رو یادم میاد اما به هوش نبودم انگار از بالا ب خودم نگاه می کردم ی جوری بزرگ شده بودم درد رو حس نمی کردم نه بیمارستان نه آمبولانس اما صدا ها رو می شنیدم و می فهمیدم شوهرم صدام می کرد