پارت# یک
به سختی نفس میکشید. چشمانش سیاهی میرفت.همه دشت رو را برف فرا گرفته بود. تنها روشنایی امیدش، دود کلبه مقابلش بود. سعی میکرد ضعیف نباشد. از فریده خبری نبود
کاش به هوای گرفتن عکس،مسیر را گم نمیکرد. دیگر نای راه رفتن نداشت. یا مهدی بر زبان آورد و بر زمین افتاد. وقتی چشمانش را باز کرد خودرا...