کودکی ک من داشتم مطمعنم که هیچکدوم ازشما نداشتین،از کودکی فقط تا۴سالگی یادمه ک توی حیاطمون بادرختای زیادبازی میکردم،خوشیم تا همون ۴؛۵سالگی بود،
پدرومادرم باهم مشکل داشتن، وقتی ۶سالم شداختلافا زیاد شدن ،۷سالم بود ک مامانم با پسر همسایمون ک از خودش کوچیکتر بود فرار کردن،اونموقع ۳تابرادروخواهر بودیم،
بعد ی مدت مادرمو باابروریزی برگردوندن،یادمه کمر بابام شکست،ولی چون مامانمو دوسداشت نذاشت کسی دخالت کنه ،عمه هام میخاستن مامانمو بکشن ولی بابام نذاشت،
بعد ی مدت بابام با پاپوش مامانم ب زندان افتاد،
مامانم غیابی طلاق گرفت، چ روزایی ک شاهد کثافت کاریاش بااون پسر همسایه نبودم...ابرومون توی محله و شهر رفت...ما شب و روز تو کوچه ویلون بودیم و مامانم تو فکر عشق و حال......
بااون پسر علاف ازدواج کرد بعد یه مدت مامانموشوهرش معتاد شدن،وضعیت ما بدتر از قبل شد...
من با سن کمم مراقب برادر خواهرم بودم، دیگ ابرو براشون معنی نداشت،دزدی و هر کاری میکردن ک خرج موادشون جور شه...
یادمه ک خیلیا میخاستن بهم دست درازی کنن... اما کار خدا ...انگاری خدا مراقبمون بود...
بعد یه مدت مامورا مامانمو ناپدریمو دستگیر کردن... مارو تحویل بهزیستی دادن... تصورش خیلی سخته ک چیا کشیدیم ..
بعد چندماه مامانم آزاد شد دوباره اومد دنبال ما،فکرشم نمیکردم ک دادگاه مارو بهش بده...اما داد،با یه فلاکت باز ی خونه گرفت و برگشتیم پیشش،فکر کردم آدم شده و ب کاراش پی برده،اما باز رفت سمت اعتیاد...
از ناپدریم طلاق گرفت... اینبار با کسی دیگه آشنا شد... مدتی بااون زندگی کردو ما باز تو بدبختی دست و پا زدیم،تا اینکه خدا نگاهی بهمون کرد و چند نفر مامانمو ترک دادن ب اسم ان ای.....