من خودم اینکه خودشونو میزنن به نفهمیدن و هیچوقت تبریک نمیگن
تابستون بود بارون میومد من زیر درخت نارنج توی حیاط خونه پدری نشسته بودم بوی نم بارون و بوی درخت نارنج تمام وجودمو پر از عطر خوشبختی کرده بود من دختر همون بارونیم که بعدازظهر تابستون اون سال میبارید
ده ساله عروس اشونم هیچ خیر ومسئولیتی قبول نمیکنن کلا شوهرم از ۱۸ سالگی که رفته سربازی خودش بوده خودش هیچ کاری نکردن برامون اون وقت توقع دارن براشون عروس تاپ باشی