اوایل همش دعوا میکردیم هی من میگفتم مستقل شو میگفت مگه نیستیم
تو یه آپارتمانیم تا جایی که بعد ماه عسل اومدیم خونه اولین روزی که قرار بود نهار درست کنم اومد گفت من غذای مورد علاقه شوهرت پختم پاشید بیایید اینجا
منم با این که نمیدونسنم اون این عدارو خیلی دوست داره منم درست کرده بودم گفتم ممنون منم آماده کردم میمونه خراب میشه
دیگه حرص میخورد ولی میخواست بگه به دست پخت من فقط عادت داره هفته ای هفت روز میگفت بیایید اینجا
ولی خداروشکر شوهرم دستپخت منو بیشتر دوست داشت . خودش هم درو میکرد که ازدواج کرده با من راه میومد ولی باور کن یه ساندویچ دوتایی نمیخوردیم میگفت ببرم مامانم هم بخوره
مامانش یه جوری قربون صدقش میره انگار بچه دوسالس .جوری تو جمع برخورد میکنه هنوز فکر میکنن مامانش دستش میگیره میره براش خرید میکنه . چند وقت به خواست شوهرم بی خیال شدم
خودش هم فهمید چه قدر زشته و این رفتار ربطی به علاقه نداره