قصه از اونجا بد شد که من احمق...من بی شعور...همه چی رو در مورد خودم و خانواده ام دروغ گفته بودم بهش...چیزایی که واقعی نبود...چون فکر نمیکردم هیچوقت عاشقش بشم الکی یه چیزایی میگفتم بهش...مثلا گفته بودم برادر ندارم در حالیکه دارم و به خاطر مسایلی ازش دل خوشی ندارم...یا مثلا از مامان و بابام یه دروغهایی گفته بودم...از شغلش و سطح زندگی و تحصیلات پدرمادرم😐😖...خاک تو سرم تو رو خدا دعوام نکنید خودم پشیمونم...یواش یواش دیدم هر روز تماسهاش بیشتر میشه...رسیدیم به جایی که من قرار شد کنکور ارشد بدم...و اون بهم خیلییییی امید و انرژی داد گفت حتما قبول میشی و سرش رو انداخت پایین و با لپ قرمز گفت ایشالا بعد کنکورتون بیشتر همدیگه رو ببینیم و در مورد موضوعی بعدش باهاتون صحبت کنم حتما😔
نمیدونم چرا ولی حس کردم منظورش ازدواجه و این قضایا...نمیدونم شاید هم نبود ...ولی اینطوری حس کردم...و دیگه بعد کنکور چون تو اون محل هم دیگه کار نکردم باهاش حرف نزدم...چندبار تماس گرفت و من اصلا جواب ندادم...چون بهش کلییییییی دروغ گفته بودم امااااااا دوستش داشتم😢😢😢😢 خاک تو سرم ...چه غلطی بکنم...دیگه کاری ازم بر نمیاد نمیتونم برگردم دیگه...ولیییییی کاش هیچوقت دروغ نمیگفتم😢😢😢😢 چرا بعضی وقتا هر دو طرف همدیگه رو دوست دارن ولیییی نمیشه؟؟؟؟؟😢😢😢 خودمم موندم چرا اون دروغها رو سرهم میکردم😢😢😢 بخدا اهل دروغ نیستم 😔😔 انگار قسمت بود به واسطه همون دروغها از هم جدا بشیم😢😢😢😢 اینقدرررر خوب بود که نگو...خیلی باهم مچ بودیم...اونهمه باهم کار کردیم بیرون رفتیم یه بار به مشکل برنخوردیم...عین سیبی بودیم که از وسط نصف شده😢😢😢 چقدر جوک گفتناش و خنده هاش قشنگ بود😔😔الان نمیدونم حالش چطوره و چکار میکنه😔😔😔