يادمه يه روز سر ظهر كلاسمون تشكيل نشد با بچه ها در حال برگشت به خوابگاه بوديم اصلا هم حوصله خوابگاه رو نداشتيم از جلوي در يه خونه رد شديم ديديم از پاركينگ خونه صداي بزن و برقص مياد ما هم دلو زديم به دريا رفتيم ٥ نفر بوديم رفتيم تو
جلوي در خانمي كه بعدا فهميديم مادر عروس بوده بهمون خوش آمد گفت و ازمون پرسيد شما دوستاي (اسم عروس ) هستين ؟؟ ما هم از خدا خواسته گفتيم اره 😂😂😂😂😂
عروس كه وارد شد سر ميز ما مادرش گفت عزيزم دوستات اومدن اونم با تعجب نگاه ميكرد بهمون و داشت فكر ميكرد ما كدوم دوستاش هستيم
خلاصه تا اخر مجلس نشستيم (جشن عقد بود ) و تازه يكي از بچه ها با همون مانتو و شلوار دانشگاه رفت رقصيد و شاباش هم داد
يادش بخير خيلي خوش گذشت 😂😂😂😂