گاهی آنچنان تنها میشوم
که روی می اورم به نوشتن
مینویسم...
مینویسم...
به خود می آیم میبینم ده صفحه را فقط سیاه کرده ام
گاهی میدانم که نمیشود
میبینم که نشده
اما مدام میگویم اشکالی ندارد
اشکالی ندارد
در نهایت میشود
اما
میدانم که سرتاپا مشکل است
میدانم که شاید هرگز نشود
اما ادمی به امید زنده ست
خسته ام از این همه تظاهر به حال خوب
تظاهر به ناامید نشدن
خسته از این که مدام باید بگویم حالم خوب است
اما میدانی...
تمام درد من این است
که حالم خوش نیست.........