پسر من الان پنج سالشه وقتی دوسالش بود یه روزداشتم بهش ماکارونی میدادم همش اشاره میکرد میگفت به دوستمم بده یه بارم همش میگفت مامان اون آقاهه که رو مبل نشسته کیه میگفتم مامان کسی نیس میگفت نه رفت توراهرو
من همون روز میخاستم سکته کنم ازترس ولی دیگه چیزی نگفت
خواهرزاده ام زیر کابینت و تخت دو تا چشم میدید و از اون چشمها میترسید
منو دختر خالم تو حیاطمون نشسته بودیم داستان جن میگفتیم گربمم حامله بود نشسته بود پیشمون دختر خالم تعریف کرد گربم تا اهرش زل زده بود دختر خالم تکون نمیخورد انگار داریم واقعیت میگیم ساعت سه نصف شب بود 😂😂
ارسال نظر شما
تاپیک های به روز شده
1 دقیقه پیش
1 دقیقه پیش
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز