تو هجده سالگی مادرمو از دست دادم. نه خواهر دارم نه برادر. بابام همش باهام دعوا میکرد چرا شوهر نمیکنی چون اونم میخواست زن بگیره از غصه ی زیاد به کسی که راهش دور بود بله گفتم و یک ماه بعد از عقد طلاق..
دو ماه بعدش دوباره ازدواج کردم و عروسی. یک سال بعد بابام بیمار شد عمل های سخت و شیمی درمانی و اینا.. من از غصه اب شدم مشکل قلبی و عصبی گرفتم..
الان چهار ساله ازدواج کردم شوهرم پسر خوبیه اما خانوادش نه. درامدش هم اونقدر زیاد نیست... استراخت مطلقم بخاطر بارداریم بابامم مهره کمرش شکسته اونم استراخت مطلقه... امشب خیلی دلم گرفته بچه ها خیلی به بغض و گریه دارم مینویسم