دیگه رد دادم ، دیگ خون به مغزم نمیرسه ،
همه ازدواج می کنن منم خیر سرم ازدواج کردم
معلوم نیست چه مرگشه ، بجای شوهر زن گرفتم
باید بکشیش تا باهات رابطه داشته باشه ، برم دادگاه بگم تمکین نمیکنه همه به ریشش بخندن ،
آخه مرد هم انقد یبس ، بغض کردم دیگه بخدا
انقد نمیاد سمتم ک حرصی میشم تو دلم میگم اشکال نداره بذار طول بکشه اونم خواست تو نذار بذار بفهمه اذیت شدن یعنی چی اما کلا نمیادش تا جنگ بپا کنم
دیشب تا صبح عذاب می کشیدم بهشم گفتم مثل خر خوابید عینشم نبود گفت باشه بعدا ، انگار دست کنه ک بذارم بعدا