سلام.من وقتی تقریا ۱۳ سالم بود خیلی دنبال بحثای موکل و این چیزا بود همش کتاب میخوندم در موردشون…یه شب گفتم والا موکل خیلی کمک میکنه و مهربونه و کاش منم میشد که داشته باشم.
شب که خوابیدم من خودم مطمنم که بیدار بودم و دیدم که یه سایه سیاه که صورت پ بینی بزرگ داشت ولی همسن خودم بود اومد روی تردمیل اتاقم و روشنش کرد و گفت اینو روشن میکنم که مامانت صدامونو نشنوه چون مامانت از من خوشش نمیاد.
و گفت خودت درخاست کردی من بیام به کمکت و از الان من همیشه با توام…من ب قدری ترسیده بودم که فقط میگفتن غلط کردم برووووو نمیخامت…
فردا صبح مامانم گفت چرا دیشب اینجوری کردی!؟گفتم چی؟چون اصلا یادم نبود…مامانم گفت روی تختت وایساده بودی و زجه میزدی و کریه میکردی و میگفتی مامان چرا ملافه پشتی منو نمیدوزی…مامان من دستشویی دارم…مامان گشنمه و هی حرفای چرت میزدم…
از اون روز دیگه دنبال این چیزا نرفتم قران گذاشتم بالا سرم و مرتب ایه های مربوط به دفع جن میخوندم دیگه ندیدم…
ولی بعضی موقع ها خیلی کم البته یکی بیدارم میکنه اسممو صدا میکنه…