2737
2734

اسراار برید تو اتاق حرفاتون بزنید یه مشت چرت و پرت گفت و منم چندبار غیر مستقیم گفتم نمیخوام البته فکر نمیکردم بابام قبول کنه تا اومدم بیرون از اتاق دیدم همه ریختن وسط بزن و برقص یهو یکی گفت گوشی بگیر گرفتم گفت من فرنازم جاریت بهت تبریک میگم عزیزم مبارک باشه 😐منم هنگگگگ یهو دیدم بابام و عمه و شوهرم رفتن بیرون بعد نیم ساعت که هنوز من مات بودم اومدن شوهرم رو کرد به مامانم گفت منو به غلامی قبول کنید یهو بابام سریع برگشت گفت من پسر عموم یه دستم نداشته باشه دخترمم میدم بهش😐😐😐😐من هنوز مااات بودم 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

اسراار برید تو اتاق حرفاتون بزنید یه مشت چرت و پرت گفت و منم چندبار غیر مستقیم گفتم نمیخوام البته فک ...

وسط خاستگاری بزن برقص کردن تو تو اتاق داشتی با اون پسره حرف میزدین؟؟؟ وااا چه چیزاا

فرداش اومدن واسه ازمایش جالب اینه من حتی چای هم نبردم تا ما رفتیم ازمایش و اینا میخواستم برگشتم زنگ بزنم به داییم که بیاد جلو بابام بگیره تا در باز کردم دیدم مامانم داره باگوشی حرف میزنه به عمه گفتم کیه؟گفت داریم واسه عقد دعوت میکنیم😢

2731

من لال بودم انگار حتی سنشم نمیدونستم 

یهو عمه گفت وسایلتون بردارید بریم شهرما عقد رسیدیم منو بردن ارایشگاه رنگ کردن و....اومدن فردا شب تاریخ عقد گذاشتن که خورد تو شهادت عمه گفت پس فردا محضری عقد میکنیم روز بعدش جشن 

این همه عجلللله

اومدن حاضرشو بریم خرید رفتیم مغازه پسرعموی بابام و شوهرم کلی طلاخریدن من حتی انتخابم نکردم لباس گرفتن انتخاب نکردم هیچییی کاملا لال اونام همه چیز طبق سلیقه خودشون خریدن حتی شوهرم نگفت تو انتخاب کن البته خرید کامل نکردن فقط طلا و یه دست لباس و لباس عقد بعدا مشخص شد تمام طلاها قرضی بوده 

2740

تو جشن عقد یهو دعوا شد بین عمه شوهرم و مادرشوهرم 😢

صبح از خواب بیدارشدم دیدم مادرشوهرم منقل گذاشته وسط داره میکشه😲روزای اول همش بهم میگفتن سحر زن قبلیش😬گفتن برید ماه عسل 

منم یه کم روحیم و حفظ کردم گفتم کاری که شده حالا کنار بیام اماده که شدیم دیدم همه ساک بستن همههههه یه لشکر 

رفتن تهران خونه خواهرشوهرم و برادرشوهرم بعدم شمال کل این چند روز تو تنهایی هام گریه کردم شوهرم انگار نه انگار من زنشم همش با مادرش قدم میزد میپرسید چی بخوریم کجا بریم چیکارکنیم انگار اون زنشه

موقع خرید کنار خواهر و مادرش بود اصلا انگار نه انگار منم بودم وقتی که برگشتیم داشتم سعی میکردم وسایلم جمع کنم به بهونه دلتنگی بیام خونه مامانم اینا و دیگه برنگردم سر ظهر بود دوهفته از عقدم میگذشت مادرشوهرم گفت زنگ بزن به شوهرت بگو داره میاد ماست بخره هروقتم اومد بیا من یادت بدم چطوری میگو پلو درست کنی اومدم نشستم 

گفت سحر و شوهرت عاشق هم بودن و....من دیگه نمیشنیدم چی میگفت حالم بد بود به رو خودم نیاوردم تموم که شد حرفاش رفتم تو اتاق درم بستم یه کم گریه کردم ده دقیقه بعد شوهرم اومد تا در وباز کردم برم بیرون یهو مادرشوهرم به شوهرم گفت از صبح رفته تو اتاق درم قفل کرده و شروع کرد به فحش دادن من من زدم زیر گریه برگشتم تو اتاق شوهرم تا اومد سمت اتاق مادرشوهرم شروع کرد گریه برگشت کنار اون بعدم اومد گفت اماده شو بریم باغ و رفتیم جالبه اونم منو مقصر میدونست

زنگ زدم بابام ...

فکرمیکرد دارم بچه بازی درمیارم مجبورم کرد برو دسته گل بگیر برو عذر خواهی هرچی جیغ زدم گریه کردم بابا بخدا دروغ میگن هیچیشون شبیه  چیزی نیست که نشون میدن نفهمید

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز