تو جشن عقد یهو دعوا شد بین عمه شوهرم و مادرشوهرم 😢
صبح از خواب بیدارشدم دیدم مادرشوهرم منقل گذاشته وسط داره میکشه😲روزای اول همش بهم میگفتن سحر زن قبلیش😬گفتن برید ماه عسل
منم یه کم روحیم و حفظ کردم گفتم کاری که شده حالا کنار بیام اماده که شدیم دیدم همه ساک بستن همههههه یه لشکر
رفتن تهران خونه خواهرشوهرم و برادرشوهرم بعدم شمال کل این چند روز تو تنهایی هام گریه کردم شوهرم انگار نه انگار من زنشم همش با مادرش قدم میزد میپرسید چی بخوریم کجا بریم چیکارکنیم انگار اون زنشه