سلامم خیلی دلم گرفته خسته شدم من هیچکسو ندارم که باهاش حرف بزنم از بچگی تنها بودم آنقدر دلم میخواد با یکی حرف بزنم خسته شدم از بس با خودم حرف زدم از بچگی تنهایی کشیدم مامانم همیشه کوچیکم میکردو فرق زیاد میزاشتن بین منو برادرم بزور شوهر داد والان هیچ جوری نمیتونم به شوهرم اعتماد کنم هیچ پناهی هم ندارم چیکار کنم حتی تو فکر خودکشی هم هستم
گذشته رو رها کن اگر همسرت مرد خوبیه باهاش خوب باش و مثل دوست نزدیکترین کس زندگیته
خودم...خواهرم...شوهر خواهرم....برادرم...زن برادرم.....برادر شوهرم...بهترین دوستام....بهترین افرادی که میشناسم....همکارام....همه کادر درمانیم....خسته ایم....نا امیدیم....لطفا توخونه بمونید...و اگر بیرون میرید ماسک بزنید...این فکر لعنتی که هر لحظه ممکنه یکی از این عزیزان رو از دست بدم....جهنم زندگی منه....لطفا هیزم به آتشی که در ذهن من روشن است نگذارید..😔
خدای خوبم؛ این شعر بخشی از احساس تازهی من نسبت به تو رو بیان میکنه: " مرا هزار امید است و هر هزار تویی/شروع شادی و پایان انتظار تویی /بهارها که ز عمرم گذشت و بی تو گذشت /چه بود غیر خزان ها اگر بهار تویی/دلم ز هر چه به غیر از تو بود خالی ماند / در این سرا تو بمان ای که ماندگار تویی/شهاب زودگذر لحظه های بوالهوسی است /ستاره ای که بخندد به شام تار تویی /جهانیان همه گر تشنگان خون من اند/ چه باک زان همه دشمن چو دوست دار تویی /دلم صراحی لبریز آرزومندی است/ مرا هزار امید است و هر هزار "تویی"شاعر:سیمین بهبهانی
بچه ها دردم یکی دوتا نیست چندجور پیش دعوام شد با شوهرم سرمو شکوند با سر باند پیچی از ترسم. رفتم خونه پدرم ساعت1شب بود به خانوادم نگفتم کتک خوردم گفتم خوردم زمین فچفک میکنید مادرم چی گفت؟گفت دیگه اینجوری نیا خونه ما خوب شدی بیا