وقتی18سالم بود باپسری دوست شدم و بعدش ازدواج کردیم اواسط نامزدیمون سر لجبازی من بهم گفت طلاقت میدم و منم دیگه باهاش حرف نزدم تا اینکه معذرت خواهی حسابی کرد و آشتی و هیچ وقت دیگه اون حرفو نزد.....................................اوایل ازدواجم باهاش سر حرف مخالف باهاش و پافشاری رو حرفم و کوتاه نیومدنم کتکم زد ....شاید دو سه ماه بود ازدواج کرده بودیم کتکم زد..........موضوعشم این بود من روز پنج شنبه گفتم بهش عزیزم جمعه رو باهم باشیم و خونه مادروپدرت نریم و اوکی داد منم خوشحال شدم فردا صبح وقتی هنوز از خواب بیدار نشده بودم........مادرش زنگ زد گفت عمه ات داره میاد شما هم بیاین................همسرم بلافاصله بدون اینکه نظرمو بخواد جواب مثبتو داد که با اصرار من به نرفتن درنهایت به کتک خوردنم رسید در حدی که یقه لباسمو گرفت و از اتاق منو رو موکت سر داد تا دم در که منو از خونه بندازه بیرون...............................................................................التماسش کردم منو نندازه...............................چون تنها بودم توی اون شهر غریب بودم حتی لباسم نداد بپوشم بعد بندازه بیرون................................................خلاصه منو ننداخت بیرون.........پشیمون شد...................معذرت خواهی کرد.................اما من هیچ وقت فراموش نکردم.................................. کتک زدنش هر بار سرموضوعی که مخالفت کردم ادامه داشت مثلا سالی دو سه بار................................10ساله از نامزدیم تا الان میگذره...............الان 27سالمه و 2ساله خونه بابامم............. ولی نتونستم طلاق بگیرم.......گاها خودم نخواستم جدا شم ولی بعدشم دیدم نمیتونم باهاش زندگی کنم.......نه میتونم فراموشش کنم ...........نه میتونم ببخشمش..........نه میتونم دوسش داشته باشم......نه میتونم ازش متنفر باشم.............................................با این احساسات متضاد چیکار کنم؟؟؟