من تو یه خانواده ی ثروتمند به دنیا آمدم دو خواهر بزرگ تر از خود و دو خواهر کوچکتر از خودم داشتم
پدرم مردی سرشناس در بین مردم بود مردی فرنگ رفته که کت و شلوار میپوشید و کلاه پهلوی به سر میگذاشت آن زمان ها مردم کمتر کت و شلوار میپوشیدند پدرم باسواد بود آن زمان فقط اندکی از مردم سواد داشتند اما پدرم عاشق کتاب و کتابخوانی بود و بیشتر اوقات حافظ و لیلی و مجنون را میخواند پدرم عاشق فرزند پسر بود در آن زمان مردان حتما باید پسر داشتن و این برای مادرم عذاب آور بود برای همین تصمیم داشت دوباره بچه دار شود بزرگترین خواهرم ازدواج کرده بود با مردی خانواده دارو به قول مادر با اصل و نصب و خواهرم زینب باردار بود محبوبه خواهر بزرگ تر دیگرم خواستگار خوبی داشت و قرار بود با او ازدواج کند محبوبه ۱۴سال سن داشت و زیبا رو بود و من مریم ۱۲سال شن داشتم آن موقع قدی بلند و توپر با پوستی سفید که همیشه و همه جا زیبایی من زبان زد مردم بود با پدرم حاج کمال میانه ی خوبی داشتم و بیشتر وقتا مینشستم تا پدر برایم حافظ و لیلی مجنون بخواند خواهر کوچکترم سما۹ساله و خواهر ته تغاری ام مستانه ۶ساله بود
پدر برایمان معلم خصوصی میگرفت تا در خانه درس را یاد بگیریم و من آن زمان علاقه ی زیادی به درس خواندن داشتم بهار همان سال که من ۱۲ساله بودم خواهرم محبوبه عروس شد صبح زود که از خواب بیدار شدم تمام کوچه و حیاط چراغانی شده بود و سراسر حیاط و پنجدری چراغانی بود و در حیاط غوغا به پا بود زنان محل که همه افراد سرشناس بودند همراه فامیل هایمان خاله ها و عمه ها و دایی ها و عمو ها همه آمدند و زنان در تالار خانه (همان پذیرایی خودمان )جمع شدند و برای اولین بار آرایشگر صورت زیبای محبوب را اصلاح کرد آن زمان ها دختر تا روز عروسی حق نداشت صورتش را بند بیندازد یا سرخاب سفیداب کند و آن روز محبوبه بسیار زیبا شده بود و به همه از او تعریف میکردند خواهر ها و مادر داماد آمدند و برای محبوبه کلی لباس های ابریشم و طلاهای سنگین آوردند و من نیز لباس تمام قد زیبایی پوشیده بودم و دور از چشم مادر به چشمانم سرمه زده بودم خیلی زیبا شده بودم و این را از نگاه های پسر خاله ام میخواندم پسر خاله ای که همه میدانستند من را میخواهد ولی دل من با او یکی نبود آن روز همگذشت و سه روز تمام برای ازدواج محبوبه جشن برپا بود و اینگونه بود که محبوبه با اسماعیل ازدواج کرد مردی که ۱۵سال از او بزرگتر بود
بعد از ازدواج محبوبه فهمیدیم مادرم ویار دارد و باردار است همه خیلی خوشحال بودند و پدر برای مادر کادو هایی بزرگ می آورد و مادر هر روز ساعت ها مینشست و دعا میکرد تا فرزند پسری برای پدر بیاورد
روز ها میگذشت که یک روز باغبانمان نیامده بود .در زدند چادر پوشیده و رفتم در را گشودم پسری جوان و قد بلند با موهایی آشفته پشت در بود سلام کرد و گفت باغبان او را فرستاده و همسایه ی اوست آمده تا گل ها را آب دهد و به باغچه برسد به او تعارف کردم و وارد شد در زندگی کمتر جنس مذکر را دیده بودم با دیدن موهای پریشان آن پسر جوان عه دلم احساس عجیبی داشتم برای فرار از آن حس فوری حاضر شدم و سوار بر درشکه به خانه ی محبوبه خواهرم رفتم تا آن پسر را فراموش کنم آن روز محبوبه داشت میگفت یکی از فامیل های اسماعیل از من خوششان آمده است و مدام دعا میکرد این وصلت سر بگیرد ولی فکرم جایی دیگر بود