مامانم خونه یه اشنایی دعوت میشه ایشون چند تا مغازه وماشین و کلی املاک داشته خیلی سرشناس و ثروتمند بودن و خیلی ادعا پز و فخر فروشی داشتن طوری ک راحت نبودی باهاشون
مامانم نمیدونم چه کاری داشته اشپزخونه یهو چشمش به صحنه ای میفته .برنح هایی که انگار مونده باشند پس مانده غذایی اینا تو کیسه های فریز کرده بود گذاشته بودن تو فریزر همشون در میاوردن ریختن داخل یه قابلمه بعد گذاشتن روی گاز داغ شده به عنوان برنج مهمان😐😐مامانم میگفت وقتی گذاشتند داخل سفره یه قاشق امتحان کردم حالت تهوع بهم دست داد فقط الکی با بقیه سالاد خورشت خودمو سرگرم کردم که ناراحت نباشند.
از همه خنده دار تر مادربزرگش(مادربزرگ مامانم ک اونم دعوت بوده) بوده که وقتی میره خونشون ساعت ۴.۵ صبح بلند میشه میره خونه اقوام خبر بده این خانواده چه غذایی بهش دادن😂😂😂مامانم میکفت نتونستیم جلوشو بگیریم گفتیم حداقل الان نرو میگفته نه بزار بگم تو دلم مونده بزار همه بدونن چطوری اینا پول جمع میکنند خلاصه کل اقوام در جریان این خبر گذاشته بوده پیش همه میگفته دلم درد گرفته ابلمیو میخورده جلوشون اونا هم میخندیدن