سلام.با برادرشوهرم همسایه ایم ولی از صد تا غریبه بدتریم. بدون هیچ حرف و دعوایی. البته اونا بزرگترن. امشب دخترم منتظر شوهرم دم حیاط وایساده بود. بچه ی برادرشوهرمم بیرون بود داشتن بازی میکردن. بعد جاری ام اومد دم حیاط پسرشو صدا زد که عزیزم بیا داخل میخاییم شام بخوریم. پسرش نرفت.بعد برادرشوهرم اومد ، اونم هی به پسرش میگفت بابا بیا داخل میخایم شام بخوریم و..
بعد به دخترم با عصبانیت گفت برو داخل خونتون درم ببند
دخترم ترسیده بود من تو حیاط نشسته بودم.بغض کرده اومد گفت عمو گفته برو
هر وقت پسر اینا میاد خونه ما البته با نارضایتی جاری ام و برادرشوهرم، کلی ازش پذیرایی میکنیم و..
یه ادم چقد میتونه دل سنگ باشه. نمیشد دخترم منم الکی تعارف میکردن.
دخترم اومد گفت ماکارونی میخام . گفتم منم شام خوشمزه درست کردم .حتی برادرشوهرم صداشو شنید