مطمئن باش دليلش همينه اينو من ب عنوان ي ادمي ك اجتماعي نيستم و حوصله فاميل ندارم ميگم. جونم ميدم واسه خانواده مادرم چون پدربزرگ مادربزرگم بدون من غذا ام راحت نميخورن. هر روز حال منو ميپرسن خاله ها دايي ها مادربزرگ و... مشكلي واسم پيش بياد لازم نيست بگم اونا زود تر از چهره من ميخونن
اما خانواده پدرم چندين سال يكبار ميبينم نه زنگي نه محبتي وقتيم ميبينيشون انگار هزار ساله ديدنت
فقط ميفهمن تو فلان سال رفتي دانشگاه تا روزي ك ارشدت بگيري بفهمن درست تمام شده بعد ٦ سال. منم بزور ميرفتم خونه پدربزرگ پدري اونم كم و فقط ب احترام و اصرار پدرم
از نظر من جايي ك بود و نبود و حال خوب و بدم مهم نيست نبايد باشم چون فرماليتست.
دقيقا حسش درك ميكنم