این که میگم تجربه ی من نیست چون مجردم
این داستان به دنیا اومدن منه:)
من پنجمین دختر یک خانواده ی پر جمعیتم شیش تا بچه ایم و من اخریم و مادرم منو ناخواسته باردار شده و تو فکر سقط هم بوده حتی یه سری دارو گیاهی و دم نوش و خلاصه راه های خانگی امتحان کرده ولی من سفت چسبیده بودم ول کنم نبودم بابام میگفت هدیه ی خداست بذارید بیاد چون اون موقع خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود و مامانم خجالت میکشید داماد داره و حامله هم شده خلاصه دکترش گفته بود دیگه حرف سقطو نیار مثل اینه بگی برو تو.خیابون یه آدم بکش مگه من میتونم قاتل شم دیگه مامانمم منو نگه میداره و وقتی به دنیا میام وزنم کم بوده بابام از کارش مرخصی میگیره و دو ماه میمونه خونه تا مطمئن بشه من جون سالم به در میبرم و بهم رسیدگی میکنه الان همه ازدواج کردن من23سالمه و دانشجوم و دل گرمی خونمونم مامانم همیشه خداروشکر میکنه که نگهم داشت
میخوام بگم
اگه خدا بهتون هدیه داد
پسش نزنید
چون
هر آن کس که دندان دهد نان دهد:)