پادشاهی وزیری داشت که هر چه پیش می آمد میگفت:خیر است..
روزی انگشت پادشاه در سنگلاخی ها گیر کرد و مجبور شدند انگشتش را قطع کنند
وزیر که در صحنه حضور داشت گفت:خیر است پادشاه عصبی شد و دستور داد وزیر را به زندان بیندازند...
یک سال گذشت پادشاه تصمیم گرفت برای شکار به کوه برود انجا در دام قبیله ای گرفتار شد که به رسم اعتقاداتشان هرسال یک نفر را که اعتقاداتش با آنان فرق داشت را سر میبریدند
اما شرط این بود که بدن آن فرد سالم باشد
پادشاه را به دلیل اینکه که انگشتش قطع شده بود آزاد کردند پادشاه به قصر برگشت و دستور داد وزیر را ازاد کنند
وقتی وزیر را ازاد کردند پادشاه ماجرا را برای وزیر تعریف کرد وزیر گفت:خیر است...
پادشاه گفت:دیگه چرا؟؟
وزیر گفت اگر من زندان نبودم با تو به کوه می امدم و مردم آن قبیله مرا سر میبریدند😊