خاطره خیلی تلخیه برام واقعا هربار که بهش فکر میکنم جریان خون توی بدنم متوقف میشه...
یادمه که یه بار گوشی بابام دستم بود که اتفاقی یه پیام همون لحظه براش اومد بحث آشنایی و این حرفا بود منم توی سال کنکور سخت درگیر درس و تست و...
نه میدونستم باید چیکار کنم نه اینکه چه واکنشی نشون بدم فقط از یه چیز مطمئن بودم که اگه مامانم به این موضوع پی ببره حتما حتما میمیره چون بی نهایت عاشق بابامه و بی نهایت توی زندگیش یختی کشیده تا تونستیم خودمونو جمع و جور کنیم.
تو گیج و منگی که داشتم فقط تنها چیزی که به ذهنم رسید برداشتن شماره اون خانوم و نصب یه نرم افزار روی گوشی بابام برای حفظ پیاما به عنوان مدرک بود.
صبح زود وسط برفا گوشیمو برداشتم و رفتم مدرسه یه پارک پشت مدرسمون بود برفم شدید میبارید هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت حال اون روزم رو فراموش نمیکنم.
با همه بغض و دردی که توی صدام بود زنگ زدم به زنه و بعد از چندتا بوق جواب داد و نمیدونم چی شد که خدا بهم توان داد و با قدرت هرچه تموم تر کوبوندمش بهش گفتم من مدرک تماسات پیامات همه رو دارم و به جرم زنا میکشونمت دادگاه بیچارت میکنم روزگارتو سیاه میکنم اونم معلوم بود بدجور ترسیده صداش میلرزید و من من میکرد و اخرشم قطع کردم...
توی تموم روز فقط به زجرای مادرم فکر میکردم به تلاشش برای زندگیش و اینکه مردش قدر هیچ کدومو نفهمید...
وقتی هم برگشتم خونه مادرم خونه نبود رفتم با همه نفرتی که توی وجودم بود به چشمای بابام خیره شدم و بهش همه چیو گفتم
اونم طبق معمول با کتک کاری ازم پذیرایی کرد.گاهی وقتا پیش خودم میگم شاید دلیل همه ازارش همه تنفری که نسبت به من داره همین موضوعه
اینه که حتی الان هم که عاشق شدم دنبال ازدواج نیستم
دارم زندگیمو تو مایه های یه رمان مینویسم شاید توی سایت گذاشتمش یه روز....