یه خاطره دیگه ...
من با شوهرم دوست بودیم و منتظر بودیم شرایطمون اوکی بشه و ازدواج کنیم که
شوهر خواهرم دوستشو معرفی کرد و گفت خیلی پسر خوبیهو شرایطش عالیه و از این حرفا ...من گفتم نه الان درس دارم میخونمو اینا که بابام گفت اشکال نداره رد نکن ندیده و نشناخته منم گفتم نیاد تو خونه بریم بیرون ببینمش ...که شوهر خواهرم دست از سرم برداره
خلاصه با خواهرم و شوهرش رفتیم کافه تو یه مرکز خرید بزرگ پسره ام قرار بود بیاد تا همو اول بیرون ببینیم آقا تا پسره اومد من از اونور میخواستم فرار کنم با آرنج زدم به خواهرم گفتم من نمیخوامش دیگه خب بسه بریم حالا پسره هنوز نزدیک نشده بود سلام کنه حتی بنده خدا
به خواهرم گفتم شوهرت چه فکری کرده این حتی قدش از من کوتاه تره (من قدم ۱۷۳) خیلی بهم برخورده بود قیافه اش بد نبود ولی اصلآ به دلم ننشست
خواهرم گلت زشته دیگه برین حرف بزنین ما هم میریم یه گشتز میزنیم و میایم آقا تا رفتیم نشستیم شروع کردم اولش کلی چیزای گرون سفارش دادم تا حرصش در بیاد بعدم بهش گفتم من تیپم خیلی بازه و شغلمم خیلی با مرد سرو کار دارم
زن مستقلیم و زیر بار زور نمیرم کار خونه بلد نیستم
یه پا داشت یه پا دیگه قرض گرفت فرار کرد
به شوهر خواهرم گفت اودافظ
منم کلی به ریش هردوشون خندیدم
نمیدونم این داماد اولی های خانواده چرا رو باجناق حساسن و دوست دارن کمتر از خودشون باشن 🥴🤣