بابام وقتی کلاس چهارم بودم ترکمون کرد،از بچگیم اعتیاد داشت به مواد مخدر و خیلی اذیت شدم مخصوصا من،چون قبل اعتیادش من همیشه با بابام بودم باهم میرفتیم پارک و خرید و این چیزا،مامانم بهم محبت نمیکرد،دوستم داشتا اما حتی بوسمم نمیکرد.
من ماه بعد عقدمه دوست داشتم بابامم باشه زنگ زدم بهش گفتم ماه بعد عقدمه گفت من که چند سال پیش برگه رضایت پدر رو بهت دادم،گفتم یعنی برات مهم نیست که من دوست دارم بابامم کنارم باشه،گفت خوشبخت بشی انشالله،گفتم آدم حتی با بچه گربه هم این رفتارو نمیکنه،خداحافظ و قطع کردم.
بعد زدم زیر گریه مامانم فهمید چیشده بهم گفت حقته خودتو بی ارزش کردی،حالیت نیست که مرده و زندت براش فرقی نداره بابات حتی دلش نمیخواد تو رو ببینه خیلی احمقی و این حرفا...
آخه چی بگم،چجوری بهش بگم همین بابا وقتی بچه بودم و حسرت میخوردم چرا مامانم منو بغل یا بوس نمیکنه همیشه کنارم بوده تا قبل اعتیادش نمیذاشت کمبود محبت مادرمم حس کنم...