من و شوهرم دختر عمو پسر عمو هستیمو از بچگی با هم بودیم تا ااینکه دیگه کلا مث برادرم شده بود واسمون .کلا دختر پسرامون باهم راحتیم مث خواهر برادر.از موقعی هم ک رفت دانشگاه هر دختری بهش زنگ میزد شمارشو میداد بهم میگفت زنگ بزن دعواش کن بگو به نامزدم زنگ نزنین😐منم چون واقعا به اندازه داداشم دوسش داشتم زنگ میزدم دعواشون میکردم که به نامزدم زنگ نزنین🤭
از موقعی هم که دوم دبیرستان بودم همش بهم میگفت من یک نفر رو دوس دارم چجوری بهش ابراز علاقه کنم که ازم بدش نیاد.منم همش بهش مشاوره میدادم ولی هر وقت ازش میپرسیدم کیه میگفت حالا زوده بگم بهت کیه به موقعش میفهمی!! ولی نمیدونم چرا خودم هیچوقت حس نکردم که منظورش خودمم!!
از دوم دبیرستان تا سال سوم دانشگاه همش بهم میگفت که نمیدونم پجوری به عشقم ابراز علاقه کنم که دختره فکر بدنکنه و ازم متنفر نشه!!منم چون واقعا از بچگی باهاش بزرگ شده بودم و اختلاف سنیمونم همش ۹ ماه بود هیچوقت متوجه عشق و محبتش نسبت به خودم نشدم چون من خودم واقعا مث برادرم دوسش داشتم و هر کاری واسه هم میکردیم خرید لباس،انتخاب واحد،حتی کارایه انتقالی دانشگاهم رو با پسرعموم کردم بابام کار داشت به پسرعموم گفت که منو ببره.تا اینکه خواستگارام زیاد شد اونموقع بهم گفت الان وقتش رسیده که بهت بگم اونی که دوسش دارم خوده خودتی!من اصصصصلا باورم نمیشد اصلااا نمیتونستم قبول کنم ۳ سااال طول کشید تا تونستم به عنوان عشق باورش کنم الان هم یک ثمره عشق ۲۷ ماهه داریم😍