#رمان #خون_بس برگرفته از داستان واقعی زندگی یه دختر
پارت یازدهم
مامانم باورش نمیشد البته منم باورم نمیشد ولی مامانم چاق شده بود میشنیدم همه میگفتن بعد اینکه دختر شوهر داده خیالش راحت شده خیلی چاق شده نگو چاقی مامانم بخاطر بارداری بود.
مامان با اینکه حال نداشت ولی بخاطر رحمان قبول کرد که بریم خونه عمه پیش رقیه .
وقتی رسیدیم عمه و رقیه تو حیاط بودن خیلی ذوق داشتم که یوسف ببینم ولی عمه گفت هیچ کدوم بچه ها نیستن منو رقیه تنهاییم ،حالم گرفته شد و نشستم یه گوشه، رحمان سوغاتی رقیه داد و گفت من دیگه باید برم نمیتونم زیاد بمونم .
از عمه پرسید احمد خونست امروز نمیره شهر من با احمد برم .
عمه گفت نه احمد از دیروز رفته شهر خرید کنه ایشالا اخر هفته میخوایم براش زن بگیریم .
مامانم گفت اه بسلامتی مبارک باشه حالا کی هست این عروس ،یهو عمه گفت دختر مش قربون همون که تو شهر زندگی میکنه .
منو و مامان و رحمان یه نگاه بهم کردیم مامان موند چی بگه گفت بسلامتی مبارک باشه .
نمیدونم چرا دلم اشوب بود همش نگران بودم از طرفیم دوست نداشتم رحمان بره ولی کاری از دستم برنمیومد رحمان پاشد خداحافظی کرد که بره منم پاشدم تا جلو در باهاش رفتم جلو در گفتم داداش من نگرانم احمد نیست و سهرابم نیست ،گفت فکر ناجور نکن برو خونه من رفتم مراقب خودت باش.
رفتم داخل عمه هی به مامانم میگفت زن داداش یه سر با رحمان برو شهر ،دکتر فکر میکنم مریضی هر دفعه میبینم داری چاق تر میشی باد میکنی نکنه مریضی ،رقیه ام گفت اره مامان حتما برو .
منم که میدونستم موضوع چیه صدام در نیاوردم حتی به رقیه نگفتم .
مامان دید خیلی بحث چاقیه از ترس اینکه من دهن باز کنم حرفی بزنم گفت شیرین دیر پاشو بریم گفتم اه مامان تازه اومدیم بزار بیشتر بمونیم عمم گفت اره بمونید کسی نیست ناهار ما دوتا ایم شما هم بمونید انقدر اسرار کردم مامانم قبول کرد موندیم .
با رقیه رفتم اتاقش چقدر این خواهر من شلخته بود اتاقش کثیف و بهم ریخته بود .
بهش گفتم ابجی میخوای باهم اتاقت تمیز کنیم شوهرت بیاد ببینه خوشحال میشه ،گفت من حوصلش ندارم .
گفتم خوب بشین من تمیز میکنم گفت باشه پس شروع کن زودتر تا نرفتی تموم......